خواهرانه



 اگر مادر نباشد زندگی نیست 

به خورشید فلک تابندگی نیست

خدا عشق است و مادر کعبه عشق

به آنان بندگی شرمندگی نیست!

تولد آبا جونم مباااااااااااااااااااااارک ااااااااااااااااااااااالهی که به حق علی تا دنیا دنیاست زنده باشه و سلامت و سایه عزیزش همراه با حیدر بابا رو سر همه مون باشه و هرگز داغشو نبینیم از طرف من یه عالمه ببوسیدش و بهش بگید که اگه اون نبود زندگی هیچکدوممون معنا نداشت چون تو زندگی همیشه بعد از خدا پشتمون به اون گرم بوده و هست! ااااااااااااااااااااااالهی که همیشه و تا ابد زنده و سلامت و شاااااااااااااااااد باشه بوووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووس بوووووووووووووووووووووووووووووس بووووووووووووووووووووووووووووووووووس 

 

 

 

 

 

 


سلااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام سلااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که سه شنبه شب پیمان زنگ زد به آقای میر.محسنی همون که همیشه سکه ازش می خریم و گفت که براش با همون قیمت اون لحظه ده تا سکه بذاره کنار تا صبح بره ازشون بگیره (اونا معمولا این کارو نمی کنند و همیشه نقد می فروشند ولی چون پیمانو می شناسند و همیشه ازشون خرید می کنه و خیلی وقتها هم تعداد زیاد می گیره برا همین بهش اعتماد دارند و تلفنی هم سفارسشات خریدشو قبول می کنند) خلاصه اونم گفت باشه برات نگه می دارم فرداش که می شد چهارشنبه بعد از صبونه پیمان سایتهارو نگاه کرد دید سکه خیییییییییلی کشیده بالا(بخاطر اوضاع منطقه که به هم ریخته) گفت جوجو تو می تونی زود آماده بشی با هم بریم یا من خودم برم سکه هارو از میر محسنی بگیرم بیام بعد بریم بیرون؟ (می گفت چون سکه خییییییییییییییلی نسبت به قیمت شب قبلش رفته بالا یهو میرمحسنی ممکنه پشیمون بشه هر چند که اونا وقتی یه معامله ای می کنند حتی بصورت تلفنی چه سود کنن چه ضرر پای حرفشون می مونند آدم حسابی اند و زیر حرفشون نمی زنند) گفتم تو برو بیا بعد با هم می ریم من الان نمی تونم سریع آماده بشم گفت باشه و وسایلشو برداشت و سریع رفت منم اول آرایش کردم و بعد موهامو درست کردم و بعدش هم دیگه لباس نپوشیدم گفتم خونه گرمه عرق می کنم به جاش زنگ زدم به پیمان گفتم خواستی بیای زنگ بزن لباس بپوشم گفت باشه و اومدم رفتم تو حموم و پنجره اشو باز کردم که بوی لاک تو خونه نپیچه و لاک ناخنامو که خیلیاش ریخته بودند پاک کردم و یه لاک دیگه زدم چون عصرش قرار بود بریم خونه حسین دوست پیمان(از وقتی که بازنشست شده هی پیمان می گفت بریم نشده بود تا اینکه اول هفته حسین به پیمان زنگ زده بود با هم حرف زدند و قرار شد تو هفته یه روز وقت بذاریم و بریم! دیگه پیمان سه شنبه شب زنگ زد و بهش گفت که فردا عصری می یاییم پیشتون اونم گفت باشه منتظرتونیم).تازه لاکارو زده بودم هنوز خوب خشک نشده بود تو همون حموم منتظر بودم خشک بشن که یه لایه دیگه روش بزنم که یهو زنگ اف افو زدند دیدم پیمانه و بدون اینکه به من زنگ بزنه همینجوری سرشو انداخته پایین و اومده!دیگه تند تند لاکارو جمع کردم و بردم تو اتاق بذارم سر جاشون که خوردم به بند رخت فیه که پیمان گذاشته بود تو اتاق کوچیکه و روش لباس پهن کرده بود و اونم با صدای بد جور خورد به میز کنار دیوارو بعدش برگشت خورد به آینه کمدی که تو اون اتاقه و بعدش واژگون شد وسط اتاق، از شانسم نه شیشه میزه شکست نه آینه کمد، پریدم لاکارو گذاشتم سر جاشون و درو برا پیمان زدم و تا اون برسه بالا اومدم بند رخته رو بلند کردم و گذاشتم سرجاش و لباسای روشو مرتب کردم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، اومدم برم سمت در واحد که بازش کنم شلوارم رفت زیر پامو باعث شد که پام رو پارکت لیز بخوره و تعادلمو از دست بدم با کله داشتم می رفتم تو در توالت که دستمو گرفتم به دیوارو خودمو نگه داشتم صاف که وایستادم دوباره خیز ورداشتم سمت در که یهو یه چیزی از بالا محکم افتاد و همچین صدا داد که دلم کنده شد نگاه کردم دیدم گوشیمه از تو جیبم افتاده رو زمین،خم شدم ورش داشتم انقدر ترسیده بودم از صدایی که داده بود می خواستم از همونجا پرتش کنم تو خیابون! خلاصه اوضاعی بود که نگو یاد فیلم سینمایی" تنها در خانه" افتاده بودم بس که اتفاقات ویرانگر هی پشت سرهم می افتاد.بلاخره به هر زحمتی بود خودمو به دم در واحد رسوندم و موفق شدم درو باز کنم و پیمان بیاد تو،بهش گفتم مگه بهت نگفتم قبل اومدنت بهم زنگ بزن لباس بپوشم؟گفت ای وااااای یادم رفت منم تو دلم گفتم ای تو روحت با این یادت.دیگه اون اومد تو و منم رفتم لباس پوشیدم و آماده شدم رفتیم پایین سوار گل پسر شدیم و رفتیم سمت تهران،پیمان می خواست بره تعاونیشون و پولشو از اونجا ورداره چون ترا.مپ گفته بود ایران حرکتی بکنه 52 نقطه ایرا.نو می زنه پیمان گفت ایرا.ن خود.رو هم یکی از جاهای حساسه و اونجا رو بزنه پولمون می ره رو هوا،باز بانکهای دیگه هزارتا شعبه تو کل کشور دارند ولی تعاونیه دو تا بیشتر شعبه نداره و خطریه.خلاصه رفتیم سمت تعاونی و از اونجا که اونا دوازده و نیم تا یک و نیم رو تعطیلند بخاطر ناهار،ما هم دوازده و ربع بود که هنوز نرسیده بودیم اونجا پیمان گفت یه ربعه نمی رسیم و اونام تعطیل می کنند و باید تا یک و نیم جلوش منتظر باشیم تا باز کنند برا همین بذار بریم تعویض .پلا.ک .ورد.آورد بپرسیم ببینیم اگه سند تهران ببرم می تونم شماره پلاک ماشینمو بگیرم(شماره پلاک این ماشینمون 30 د هستش چون سند خونه کرجو بردیم شماره.پلاکهای قبلی پیمانو که مال تهران بودند بهش ندادند و پیمان همش می گفت از این پلاکه بدم می یاد دهاتیه البته 30 کلا مال تهرانه فقط دالش مال کرجه که مال ما هم 30 د هستش حالا از نظر من اصلا مهم نبود ولی پیمان همش ناراحت بود که چرا اون دو تا پلاکمو بهم ندادند(11 و 66رو) برا همین می گفت می خوام سند مامانو ببرم و پلاکهای خودمو بگیرم) خلاصه رفتیم تعویض.پلا.کو پرسیدیم گفتند میشه فقط صدو پنجاه و خرده ای هزینه داره پیمانم خوشحال شد و گفت هزینه اش مهم نیست جمعه که رفتم خونه مامان سندشو می یارم و شنبه می یام عوضش می کنم !دیگه از اونجا اومدیم بیرون و رفتیم سمت تعاونی باز زود رسیده بودیم یه نیم ساعتی جلوش وایستادیم تا درشو باز کردند و رفتیم تو و پیمان کارشو انجام داد و اومدیم بیرون راه افتادیم سمت کرج دو و نیم اینجورا بود که رسیدیم و پیمان گفت بذار زنگ بزنم ببینم حسین اینا هستند یه راست بریم اونجا منم گفتم نه بابا زشته دم ظهر بعدشم من یاید برم خونه لباس عوض کنم اونم گفت باشه پس بذار بگم چهار پنج می یاییم گفتم باشه زنگ زد و حسینم گفت باشه منتظریم! پیمان گفت جوجو می خوام یه کاری بکنم می خوام به جای شیرینی براشون پسته بخرم ببریم گفتم نه بابا همون شیرینی با کلاستره گفت چرا پسته بی کلاس باشه؟ شیرینیه فوقش پنجاه شصت تومن میشه ولی پسته ای که می خوام بخرم کم کم کیلویی صدو سی هزار تومنه تازه کلی هم خواص داره ولی شیرینی چی به جز ضرر چی داره؟ گفتم نمی دونم والله خودت می دونی! آخه بریم اونجا کیسه پسته دربیاریم بدیم دستشون زشت نیست !؟ اونم هیچی نگفت و آخرش رفت شیرینی تینا و یه جعبه بزرگ براشون شیرینی تر گرفت و یه جعبه کوچولو هم دانما.رکی برا خودمون گرفت که بریم خونه با چایی بخوریم تا سد جوع بشه و نخوایم با شکم گرسنه بریم مهمونی،خلاصه شیرینیهارو گرفتیم و سر راه هم شیر و ماست خریدیم و رفتیم خونه، یه چایی با دانما.رکیها خوردیم و منم یه خرده آرایشمو تجدید کردم و لباسامو عوض کردم و عطر و ادکلن زدم و آماده شدم پیمانم لباس عوض کرد و سه و نیم راه افتادیم و چهار و ربع اینجورا دیگه جلو درشون بودیم تو کوچه شون جا برا پارک ماشین نبود پیمان زنگ زد به حسین اونم از بالکن ریموت درو زد ماشینو بردیم تو حیاط و رفتیم بالاتا ساعت هفت و نیم اینجورا اونجا بودیم و یه خرده در مورد اوضاع این روزا حرف زدیم و یه خرده آمنه زنش در مورد پسرشون امیر گفت که تو این اوضاع سربازه(البته سربازیش تو تهرانه و صبح می ره دو بر می گرده مثل اینکه آموزشش تو تبریز بوده توی یه پادگانی نزدیک پارک.ائل .گولی ) خلاصه زنش همش نگران بود بخاطر اوضاعی که پیش اومده و احتمال .حمله.آ.مریکا! می گفت امیرو تو ناز و نعمت بزرگ کردیم و تو تبریزم که بود خییییییییییلی سختش بود و هرچند که هر دو هفته دو روز مرخصیشو با هواپیما می اومد و می رفت ولی بازم همه دو ماهی که تبریز بود با گریه گذشت و الان بخواد جنگ بشه اینا دوام نمی یارند و از این حرفها.می گفت من همیشه می گفتم اگه یه روزی جنگ بشه من نمی ذارم پسرم بره جنگ ولی الان سربا.زی این دقیقا موقعی افتاده که اوضاع اینجوری به هم ریخته منم گفتم ولش کن بابا هیچ اتفاقی نمی افته انقدرررررررر با فکرای منفی حوادث بدو نکش سمت پسرت ، اتفاقی نیفتاده که! این اوضاع هم یکی دو روز اینجوریه و بعدش هردو کشور می شینند سرجاشون و تموم میشه می ره پی کارش.خلاصه خییییییییییییییلی نگران پسرش بود با خودم گفتم جای مامان بیچاره بود می خواست چیکار کنه صادق بیچاره تو زاهدان بود که تو اوضاع عادیش هم هر روز چندتا سربازو می کشتند یا آیهان تو زابل به اون دوری! این بچه اش دم گوشش تو تهران تو انقلابه صبح می ره ظهر برمی گرده خونه و تا فردا صبحم عشق و حالشو می کنه اونوقت ناشکرم هست.بگذریم یه خرده هم از اوضاعی که تو خونه شون بعد بازنشستگی حسین پیش اومده بود حرف زد می گفت اصلا نتونستم با بودن حسین تو خونه کنار بیام نیست که بیست و هفت هشت سال تو خونه برا خودم تنها بودم به اون تنهایی عادت کرده ام و خییییییییییییییلی سختمه که این دیگه سر کار نمی ره می گفت من اونموقعها برا خودم راحت بودم هر وقت دلم می خواست صبونه و ناهار می خوردم هروقت دلم می خواست تلوزیون می دیدم و هروقت دلم می خواست با دوستام می رفتم بیرون یا اونا می اومدن با هم بودیم و هر وقت دلم می خواست می نشستم بدلیجات درست می کردم(قبلا هم بهتون گفتم آمنه خیلی هنرمنده و همه جور کار هنری می کنه و بلده،کلی هم کلاس رفته و الانم چندین ساله تو کار بدلیجاته و سفارش می گیره و درست می کنه و کلی درآمد داره) میگفت الان کلی سفارش بدلیجات دارم ولی از وقتی حسین خونه است به هیچ کارم نمی رسم و سفارشام همینجور مونده و هنوز کاری نکردم بس که تایم منو به هم ریخته و زمانهایی که می خوام بشینم سر کارام می گه پاشو بریم بیرون و منم نمی تونم روشون کار کنم و از این حرفها.منم گفتم دقیقا منم وقتی پیمان بازنشست شد تا شش ماه همین حالو داشتم و نمی تونستم کلا کنار بیام با این مساله ولی بعدا عادت کردم تو هم عادت می کنی سعی کن خودتو اذیت نکنی .خلاصه اوضاع آمنه خیلی به هم ریخته بود .دیگه یه خرده گفتیم و خندیدیم از اون حالت یه خرده اومد بیرون و حسینم یه چند تا عکس از یه ویلا تو شمال نشونم داد و گفت اینا عکسای اون ویلاست که می گفتم خیلی جای خوبیه و حتما برید ببینید(وسط امتحانهای من حسین یه روز زنگ زد به پیمان که براتون یه ویلای ششصد متری تو شمال پیدا کردم که خیلی عالیه و بیایید همین هفته برید ببینیدش حیفه از دست می ره و این حرفها پیمان هم گفت وسط امتحانای خانو الان نمی تونیم بریم تو رفتی چندتایی عکس ازش بگیر بیار ببینم چه شکلیه تا امتحانها تموم بشه وسطا که هوا خوب بود خودمون بریم بینیمش اونم گفت باشه بعد امتحانات منم اون هفته ای که می خواستیم بریم برف و بارون اومد و نشد بریم) خلاصه عکسهارو دیدم بد نبود می گفت همه چی داره و کلی هم درخت میوه تو حیاطشه پیمان هم گفت بذار یه فرصتی پیش بیاد می ریم می بینیمش .بعد از این حرفها هم یه خرده از اینور اونور حرف زدیم و دیگه هفت و نیم بلند شدیم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون،حسین هم با ما تا پایین اومد و تا پیمان ماشینو از پارکینگ بیاره بیرون من و حسینم یه خرده با هم حرف زدیم و بهش گفتم آمنه جونو خیلی اذیتش نکن اون چون الان چندین ساله تنها بوده تو خونه،فعلا تا بخواد تورو بیست و چهار ساعته کنار خودش بپذیره زمان می بره سعی کن درکش کنی اونم گفت به خدا من اصلا بهش سخت نمی گیرم تازه از وقتی موندم تو خونه تمام ظرفارو می شورم و خونه رو خودم جارو می کشم و کلی کمکش می کنم بعدشم با خنده گفت باباااااا من کلی زن ذلیلم .منم کلی به این حرفش خندیدم و دیگه پیمان ماشینو آورد بیرون و اومد خداحافظی کردیم و سوار شدیم رفتیم سمت خونه البته قبلش رفتیم پیش میر.محسنی یعنی پیمان رفت ده پونزده تایی دوباره سکه ازش گرفت و منم نشستم تو ماشین تا اینکه اومد و راه افتادیم سمت خونه و سر کوچه هم پیمان پیاده شد رفت پنج تا تخم مرغ گرفت و اومد رفتیم خونه،تو خونه بعد از اینکه من لباس عوض کردم و رفتم صورتمو شستم،اومدم نیمرو درست کردم و پیمان هم یه خرده با دستگاه اکسیژن گل گلیا ور رفت(منظورم ماهیهامونه! همون سه تا که قبلا هم در موردشون باهاتون حرف زدم گل گلی و فسقلی و وروجک) دستگاهه جدیدا ادا درمی یاره و هر از گاهی کار نمی کنه دوباره ادا درآورده بود پیمان باهاش ور رفت تا اینکه درست شد و رفت دستاشو شست اومد نشستیم نیمرو خوردیم و بعدشم نشستیم تلوزیون دیدیم و چایی و میوه خوردیم و منم یکی دو ساعتی کتاب خوندم (بعد امتحاناتم می خواستم برم کتابخونه کتاب امانت بگیرم با خودم گفتم بذار اول اون کتابایی که تو کتابخونه ام دارم و نخوندم رو بخونم بعد برم از بیرون کتاب بگیرم برا همین چند تایی کتاب آوردم بیرون که یکی یکی بخونمشون که یکیشون یه رمان به اسم خلیج نقره ای از جوجو مویزه که چند ماه پیش خریده بودمش ولی نخونده بودمش )خلاصه یه مقدار از اون کتابه رو خوندم و گرفتیم خوابیدیم!دیروز هم صبح همینکه پیمان بلند شد رفت تو هال منو صدا کرد گفت جوجو بیا ببین چه برفی اومده منم بلند شدم رفتم دیدم درختا همه روشون سفیده و خیابونم پوشیده از برفه خیییییییییلی خوشحال شدم یه پنج سانتی برف رو زمین بود و ریز ریز هم داشت می اومد!دیگه رفتم دست و صورتمو شستم و اومدم نشستم دعاهای هر روزمو خوندم و برا تک تکتون دعا کردم و پیمان هم صبونه رو آماده کرد و بعد اینکه یه خرده ورزش کرد رفتیم خوردیم و بعدش لباس پوشیدیم و آماده شدیم و چتر ورداشتیم رفتیم بیرون،جالب بود هم برف می اومد هم هر از گاهی آفتاب می زد بیرون و کلا همه چی در هم بود یکی دو ساعت اینجوری بود بعدش دیگه کلا آفتاب زد و برفای رو زمینو آب کرد ما هم رفتیم اول یه باتری به ساعت من که یکی دو هفته پیش باتریش تموم شده بود انداختیم(یه باتری کوچولو 25 هزار تومن!!باورتون میشه پارسال همون باتری رو پنج هزار تومن انداخته بودیم؟) بعد از باتری هم رفتیم یه خرده میوه و وسایل ماکارونی خریدیم و اومدیم سمت خونه من یهو یادم افتاد می خواستم قرص .منیزیم و ویتا.مین .ای بخرم(یه چند روزیه بعد از تموم شدن م عضلات پام بدجوری درد می کنه انگار که گوشتاش می خواد بریزه مثل وقتی که آدم ورزش بکنه و عضلاتش بگیره و درد بکنه قبلا یه بار سر همین قضیه رفته بودم پیش دکتر ن بهم گفت که عضلات پا وقتی می گیرند که منیزیم بدن کم بشه بعد ت قرص منیزیم استفاده کن)برا همین به پیمان گفتم تو برو خونه بارت سنگینه.(کیسه های میوه دستش بود)من برم از داروخونه سر اردلان پنج این قرصهارو بگیرم بیام گفت باشه اون رفت و منم رفتم که بگیرم دیدم داروخونه بسته است دیگه دست از پا درازتر برگشتم این داروخونه مال یه دکتر داروساز زنه که ترکه فک کنم تبریزیه نمی دونم چرا همش عشقی باز می کنه.خلاصه برگشتم خونه و یه چایی خوردیم و یه خرده خوابیدیم و بعدش بلند شدیم پیمان یه خرده وسایل سالاد شست و آماده کرد که سالاد درست کنه بهش گفتم بریم از داروخونه.پگا.ه(زیر پل آزا.دگانه)این قرصهارو بگیریم و بیاییم بعد سالادو درستش کن گفت باشه،دیگه بلند شدیم و لباس پوشیدیم اول رفتیم اونارو گرفتم(یه بسته قرص جوشان منیزیم.و کلسیم و روی و ویتامین.د گرفتم همه توی یه قرص جوشان بود یه بسته هم ویتامین ای که اونم برا عضلات خوبه ولی بیشتر گرفتم که کپسولشو سوراخ کنم روغن توشو بزنم به صورتم می گن برا پوست خیلی خوبه هم آبرسانه، هم نرم کننده ،هم ترمیم کننده ،هم ضد چروکه برا زیر چشم! البته یکی دو روز امتحانی می زنم اگه پوستم جوش نزد باهاش ادامه می دم وگرنه می ذارمش کنار،می گن قرصشم هر هفته سه تا بخوری کلی روی پوست صورت تاثیر مثبت داره و کلاژن سازه و چروکو از بین می بره و پوستو عالی می کنه البته نباید تو استفاده اش زیاده روی کرد چون تو بدن ذخیره میشه و زیادیش ممکنه خونریزی مغزی بده و باعث سکته بشه) بعد از داروخونه هم سوار تاکسی شدیم و دوباره رفتیم پاساژی که میر.محسنی توشه و پیمان رفت که پنج تا سکه دوباره ازش بگیره منم رفتم طبقه زیر زمینش یه کتابفروشی از این دست دوم فروشها هست کتاباشو نگاه کنم که یه کتابی به اسم هنر.زن .بودن که خیلی وقت پیش خونده بودم و خیلی کتاب باحالی بود و من کتاب الکترونیکیشو داشتم و خیلی وقت بود دنبالش بودم ولی پیداش نکرده بودم رو دیدم و همونو خریدم و اومدم بیرون(چون دست دوم بود قیمتش فقط پنج هزار تومن بود ولی با توجه به اون مطالبی که توشه به نظر من اصلا نمیشه رو این کتاب قیمت گذاشت مخصوصا اگه کسی بخونه و به نکاتی که توش گفته شده عمل کنه می تونه زندگی شوییشو از این رو به اون رو کنه برا همین ارزشش خییییییییییییییییلی زیاده اگه تا حالا نخوندید حتما بخونیدش اسم نویسنده اش مارابل مورگانه قبلا هم یه بار در موردش تو تلگرام باهاتون حرف زده بودم اگه یادتون باشه)خلاصه کتابه رو گرفتم و پیمان هم بهم زنگ زد که بیا بریم گفتم پایینم الان می یام رفتم بالا و رو پله ها پیمانو دیدم و راه افتادیم به سمت ایستگاه اتوبوس و سر راه هم پیمان از یه آجیل فروشی برا مامانش یه کیلو پسته و یه بسته هم چوب دارچین گرفت و رفتیم سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم خونه! امروزم پیمان شال و کلاه کرد و با پیام رفت خونه مامانش و منم یه زنگ به مامان زدم و باهاش حرف زدم و بعدشم نشستم اینارو نوشتم و الانم دارم می رم یه زنگ به دایی بزنم و حالشو بپرسم بعدشم برم تازه صبونه بخورمخب دیگه من برم خیییییییییییلی حرف زدم خسته تون کردم .از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید بوووووووووووووس فعلا باااااااای  

 

*گلواژه*

دیالوگی از فیلم سینمایی سرخپوست

مرد: با مهربونی نمیشه زندانو اداره کرد!

دختر:با مهربونی میشه جهنمم اداره کرد !!!

مهربون باشیم حتی اگه در مقابل مهربونیمون نا مهربونی نشونمون دادند !یادتون نره بعضی چیزها در بلند مدت جواب می دن مهربونی هم یکی از اونهاست 

یادش بخیر یه دوستی داشتم که برام خیییییییییییییییییییییییییلی عزیز بود و همین حرفو در مورد صداقت می زد می گفت صداقت ممکنه تو کوتاه مدت به ضررت تموم بشه ولی در بلند مدت جواب میده و به نفعت تموم میشه! به نظرم همه چیزهای خوب یه جورایی تو بلند مدت تاثیرشونو رو مردم می ذارند و  به نفع آدم تموم می شن به قول اون دوستم تو کوتاه مدت ممکنه به ضرر آدم تموم بشن ولی تو بلند مدت اینجوری نیست و فقط نباید با دیدن عکس العمل مخالف از بقیه از رفتارت کوتاه بیای ! امیدوارم این حرفم یادتون بمونه !

 

 

 

 

 

 


سلااااااااام سلاااااااام سلاااااام سلاااااااااااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یکی دو روز قبل از روز زن پیمان دو تا از کارت های منو گرفت و گذاشت تو کیفش و گفت بعدم بهت می دم معمولاً وقتی می خواد پولی چیزی بریزه تو حسابم اینکارو میکنه منم بهش دادم یه روز مونده به روز زن یک میلیون به کارت اقتصاد.نوینم ریخت و منم بعد از اینکه اس ام اسش برام اومد کلی ازش تشکر کردم و فکر کردم کادوی روز زنه ولی روز زن پیمان رفت پیش آقای میر.محسنی(همون سکه فروشه) و موقع برگشت یک سکه تمام به من هدیه داد منم دوباره حسابی ازش تشکر کردم و گفتم همون یک میلیون دیروز کافی بود چرا انقدر زحمت کشیدی؟اون روز گذشت و رفت پیمان فردای روز زن هم پنج میلیون دیگه ریخت به حسابم و پس فرداشم چهار میلیون دیگه ریخت و خلاصه که کلی منو شرمنده کرد و سرجمع پولهایی که به اون کارتم ریخته بود شد ده میلیون! دو میلیون دیگه هم پنجشنبه ریخت به حساب پار.سیانم و پولها شد کلا دوازده میلیون که با احتساب قیمت سکه که الان دوازده میلیون و سیصد چهارصد تومنه تقریباً کادوی روز زن من نزدیک بیست و پنج میلیون تومن شد که به قول بهبو.د تو سریال. پا.یتخت الهی شکر آقاااااااااااااااااااا! حالا از اونورم ششم یعنی چهارشنبه تولد پیمان بود منم خدا خدا می کردم که پیمان کارتهای منو بهم برگردونه چون هیچ پول دیگه ای نداشتم که بخوام براش کادو و کیک بخرم اونم که قربونش برم اصلا انگار نه انگار! چند بارم الکی کیف پولمو برداشتم و آوردم جلوش مرتب کردم و هی حرف از کارتها انداختم که شاید بلندشه کارتهای منو بیاره بهم بده که بازم انگار نه انگار دیگه تا یه روز مونده به تولد همش نگران بودم و هی با خودم می گفتم خدایا چیکار کنم؟ البته دو تا کارت دیگه هم تو کیفم داشتم ولی خب موجودیشون خیلی کم بود و نمی شد باهاشون کاری کرد یکیش پونزده تومن توش بود و توی اون یکی هم فقط چهل تومن بود که با چهل تومن هم مگه می شد چیزی گرفت؟ تا اینکه سه شنبه صبح پیمان که داشت می رفت مغازه رو باز کنه و تا ظهر اونجا باشه (پیام وقت دندونپزشکی داشت و قرار بود بعد از ظهر بیاد) موقع راه افتادن، صدو پنجاه هزار تومن (سه تا تراول پنجاه تومنی) از کیفش در آورد و گذاشت روی میز آرایش و گفت جوجو این مال تو! نمی دونید چقدر خوشحال شدم یعنی برای اون دوازده میلیون اونقدر خوشحال نشده بودم که برای این صدو پنجاه تومن خوشحال شدم با خودم گفتم حداقلش اینه که میشه باهاش یه کیک گرفت و تو تولد دست خالی نبود! خلاصه اون راه افتاد رفت که بره مغازه و منم سریع لباس پوشیدم و درارو قفل کردم و راه افتادم سمت آزادگان گفتم می رم از داروخونه براش یه بسته چهار تایی از این سرتیغهای ژیلت می گیرم(مارک ژیلت) یه کیک کوچولو هم از تینا(قبلا هم بهتون گفتم تینا بهترین قنادی.کرجه و نزدیک خونه ماست) می‌گیرم و سریع برمی گردم که اول رفتم از داروخونه. پگا.ه که دقیقا زیر پله پرسیدم گفتند نداریم بعد خواستم برم داروخانه. مر.یم که  پونصد متری با پگا.ه فاصله داشت یهو یادم افتاد زیر پل یه داروخونه دیگه به اسم آیدین هم باز شده که همیشه از پنجره خونمون دیده می شه، دیگه دویدم رفتم اونجا که تقریباً صد متری از اونجایی که من بودم فاصله داشت! نزدیکاش بودم که دیدم جلوی دکه رومه فروشی کنار داروخانه یه زن دست فروش انواع شلوار های خونه مردونه رو چیده رو زمین با خودم گفتم این دارو خونه رو هم سر بزنم اگه نداشت میام شلوارهای زنه رو نگاه می کنم اگه خوب بودند به جای تیغ براش شلوار می خرم با این فکر رفتم تو داروخونه و به دختر جوان و خیلی خوشگلی که مسئول قسمت آرایشی و بهداشتیش بود سلام دادم و پرسیدم که از اون تیغها دارند که گفت آره و منم خوشحال شدم و گفتم میشه بیاریدش که ببینم؟ رفت آورد دیدم خودشه! گفتم چند؟؟؟ گفت سیصدو هفتاد و شش هزار تومن! آه از نهادم بلند شد بهش گفتم واقعاااااااااااااااااااااا شده انقدررررررررررررررر؟؟؟؟ گفت آره! گفتم می دونید من اینا رو پارسال چند می خریدم؟گفت چند؟ گفتم پنجاه هزار تومن! گفت آره جدیدا خیلی گرون شدند! بعدم گفت خب یه مارک دیگه بگیر ارزونتر باشه حتما باید همینو بگیری؟ گفتم آخه دارم برا همسرم می گیرم اون همیشه از اینا استفاده میکنه تولدشه می خوام بهش کادو بدم! گفت ولش کن باباااااااااا این خیلی گرونه برو یه چیز ارزونتر براش بگیر! گفتم آخه اون روز زن دوازده میلیون پول و یه سکه تمام بهم داده با یه عشوه خاصی گفت اون وظیفشه داده که داده! به مرد جماعت نباید زیاد رو داد ما زنها پولمون کجا بود؟! گفتم آره والله من همش صدو پنجاه تومن پول دارم که تازه اونم پنجاه تومنشو گذاشتم برای کیک و الان صد تومن بیشتر برا کادو ندارم بعدم قضیه کارتامو بهش گفتم! اونم گفت مردا زرنگند دیگه، نداده دستت گفته بذار ولخرجی نکنه! منم گفتم آره فک کنم! بعدم مثل یه خواهر که بخواد خواهرشو نصیحت بکنه دهنشو آورد سمت گوشم و گفت بی خیال تیغ شو برو یه چیز ارزونتر براش بگیر قال قضیه رو بکن بره پی کارش خودتو خلاص کن! تازه فقط این نیست که بیست و ششم روز مرده از اونور و.لنتاین نزدیکه از اونور هزارتا کوفت و زهر مار دیگه هست که قراره پدرمون در بیاد یه کادوی روز زن دادن بهمون صد تا کادو باید بهشون برگردونیم! گفتم آره راست میگی تازه فک کن مال من تولدش هم به این چیزا اضافه شده! گفت خب دیگه، دیگه بدتر! پس ولش کن تیغو! منم خندیدم و بهش گفتم دستت درد نکنه بابت راهنماییت چه خوب که خدا تورو سر راهم قرار داد ولی الان رئیس داروخانه بفهمه اینجوری مشتری های داروخونه رو می پرونی حسابتو می رسه! اونم خندید و دیگه باهاش خداحافظی کردم موقع خداحافظی هم اسمشو پرسیدم گفت سحر هستم! منم بهش گفتم سحر خیلی خوشگلی قیافه خیلی نازی داری که به دل می شینه اونم کلی از تعریفم خوشحال شد و دیگه با خنده از هم خداحافظی کردیم و اومدم بیرون رفتم سراغ زن دستفروش قیمت شلواراشو پرسیدم یه جور داشت هشتاد تومن که زیاد مال نبود ولی یه جور دیگه هم داشت می گفت صد و ده تومن که جنس خوبی داشت بهش گفتم یکی از اون صدو ده تومانیها رو برام آورد نگاه کردم دیدم خوبه گفتم صد می دید اینو من وردارم؟ گفت آره! منم خوشحال شدم و کلی ازش تشکر کردم و همونو گرفتم ازش و خداحافظی کردم و بدو بدو رفتم تینا از متصدی قسمت کیک پرسیدم کیک کیلویی‌چنده؟ گفت نودو هشت هزار تومن ! یه کوچولوشو انتخاب کردم که ششصد هفتصد گرم بود شد شصت و پنج هزار تومن که پنجاه نقد داشتم پونزدهشم گفتم از کارت ملتم که همش چهل تومن توش بود کشید و دیگه کیکو برداشتم و اومدم خونه! ساعت دوازده دیگه خونه بودم کیکه رو گذاشتم تو یخچال و شلواره رو هم با کاغذ کادوهای قدیمی که تو خونه داشتیم کادو کردم و رفتم یه زنگ به پیمان زدم ببینم چیکار می کنه که وسط حرفامون به شوخی با یه لحن بچگونه بهم گفت مامانی میشه یه شله زرد و یه حلوا و یه پیراشکی و یه نمی دونم چی برام درست کنی بیام بخورم؟ منم گفتم دیگه چی؟؟؟ گفت دیگه سلامتی دیگه، فعلا اینا رو برام درست کن تا من فکرامو بکنم بقیه شو می یام بعدا بهت می گم منم خندیدم و باهاش خداحافظی کردم بعد اینکه گوشی رو گذاشتم با خودم گفتم پاشم یه شعله زرد و یه حلوا براش درست کنم بالاخره تولدشه دیگه بذار خوشحال بشه! دیگه دست به کار شدم تا ساعت دو که اون برگرده یه کاسه شله زرد و یه ظرف حلوای زنجبیلی درست کردم دیگه وقتی رسید خونه من تازه از روی گاز گذاشته بودمشون پایین تا چشمش به شله زرده افتاد خوشحال شد و حلوا رو هم که دید دیگه گل از گلش شکفت با خوشحالی رفت لباسهاشو عوض کرد و اومد در یخچال رو باز کرد که آب بخوره چشمش افتاد به جعبه کیک و با تعجب پرسید این دیگه چیه؟ منم پریدم بغلش کردم و گفتم  اون کیک تولدته تولدت مباااااااااااااااااااااارک! بعدم دویدم رفتم کادوشو آوردم دادم بهش اونم با خوشحالی بازش کرد و نگاه کرد و منم بهش گفتم بپوش ببینم اندازه است؟ اول نگاه کرد گفت فک کنم یه خرده بزرگه ولی بعد که پوشید گفت خوبه چون اندازه اندازه بود! خلاصه همونجور سرپا مراسم تولدو به جا آوردیم و پیمان هم با خنده و خوشحالی ازم تشکر کرد و پرسید تو کی رفتی بیرون اینا رو گرفتی؟! منم قضیه رو براش تعریف کردم و سر اینکه شلواره رو از دستفروش براش گرفته بودم کلی خندیدیم و دیگه اون دست و بالشو شست و منم بساط صبحانه رو آماده کردم نشستیم ساعت دوی بعد از ظهر تازه صبونه خوردیم بعد صبونه هم کیکه رو آوردم برید و ازش عکس و فیلم گرفتم و بعدش نشستیم با چایی و کلی خنده و شوخی خوردیم و جای شما خالی کلی خوش گذشت. شبش هم کلاس داشتم ساعت ۸ داشتیم از کلاس برمی گشتیم که پیام زنگ زد به پیمان که کجایید؟ پیمان هم گفت بیرونیم داریم می ریم سمت خونه گفت یه ساعت دیگه می یام دم در این دستگاه پوزه رو برات می یارم کار نمی کنه فردا ببر شرکتش نشونش بده ببینند چش شده!!! منم با خودم فکر کردم که دستگاه پوزو بهونه کرده که بیاد تولد پیمان و براش کادو بیاره که وقتی اومد دیدم نه بابا آقا بزتر از این حرف هاست که از این کارا بکنه همون پوزه رو آورده که فرداش پیمان ورش داشت برد شرکتش گفتند چون تراکنشش کم بوده از مرکز دستگاهو سوزوندن پیمانم اعصابش خرد شده بود ناراحت اومد خونه بهش گفتم چی شده؟ گفت هیچی انقدر که هر وقت عشقش کشید میره مغازه و اون خراب شده اکثرا بسته است دستگاه پوز رو به خاطر تراکنش کمش سوزوندن و ازمون سلب امتیاز کردند. دیگه زنگ زد به پیام یه خرده پشت تلفن با هم جر و بحث کردند و بعدم قطع کرد، دیگه بیچاره درست روز تولدش کلی اعصابش سر همین قضیه خرد شد و خوشحالی روز قبلشم کوفتش شد. خلاصه اینجوریا دیگه خواهر اینم از قصه تولد پیمان و حواشیش. خب دیگه از دور می بوسمتون مواظب خودتون باشید خیلی دوستون دارم  ااااااااااااااااااااااااااااااالهی که تا دنیا دنیاست با آرامش و شادی زندگی کنید بووووووووووووووووووووووووس فعلا باااااااااااااای

 

اینم عکس حلوا و شله زردی که برا پیمان درست کردم و کیک و شلواری که براش گرفتم!(فقط چون با عجله کار کردم تا قبل از رسیدن پیمان حلوا و شله زرد آماده باشه تزئین شله زرد و برشهای حلوا زیاد جالب نشدند!)

این سفیدیهای دور شله زرد برفه که اومده آخه ماه بهمنه دیگه هوا سرده دورش برف اومده!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آکادمی مدیریت shokufehing وبلاگ و مجله آزکالا مشهد-درس خرابِ عشق گردونه سوار redica باغچه ی شعر **********جغددانا*********** afrasazepuya